جدول جو
جدول جو

معنی بارک ا - جستجوی لغت در جدول جو

بارک ا
(رَ کَلْلاه)
به محل تحسین و تعجب مستعمل است. (آنندراج) (دمزن). خدا مبارک کرد یا کند. لفظ مذکور بیشتر در تعجب و تحسین استعمال می شود. (فرهنگ نظام). کلمه تحسین مأخوذ از تازی یعنی برکت دهد تو را خدای. (ناظم الاطباء). مخفف بارک اﷲ لک، برکت دهاد ترا خدای تعالی. زه. افزون باد. بگوالاد. خدای افزونی دهد. آفرین و مرحبا. (ناظم الاطباء). آفرین. احسنت. وه وه. خه خه. تبارک اﷲ. تعالی اﷲ. بخ بخ. به به:
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک اﷲ صدایی نیابی.
خاقانی.
راویان کآیت انشاء من انشاد کنند
بارک اﷲ همه بر صاحب انشا شنوند.
خاقانی.
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک اﷲ چه بآیین رفقایید همه.
خاقانی.
کلک تو بارک اﷲ، بر ملک و دین گشاده
صد چشمه آب حیوان از قطرۀ سیاهی.
حافظ.
- امثال:
از بارک اﷲ قبای کسی رنگین نشود. (امثال و حکم دهخدا).
بارک اﷲ قبای کسی را رنگین نکند. (امثال و حکم دهخدا) ، کنسرت موزون و هماهنگ. (دمزن). و رجوع به بارکاو، شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، فرمانروا، سرور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکاس
تصویر بارکاس
کشتی کوچک، زورق، قایق موتوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بارخانه، بارانداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارخدا
تصویر بارخدا
خداوند، خدای بزرگ، پادشاه بزرگ، برای مثال بارخدایی که از او شاکرند / بارخدایان جهان سربه سر (امیرمعزی - ۲۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارکشی
تصویر بارکشی
عمل بار کشیدن، بار بردن
فرهنگ فارسی عمید
موزون، هماهنگ، موافق:
نکرده یکدمی آهنگ موزون
نباشد بارکاو ساز گردون،
(شعوری ج 1 ورق 188)،
کنسرت موزون و هماهنگ، (دمزن: بارگاو)، این لغت در مآخذ معتبر یافته نشد
لغت نامه دهخدا
از کلمه روسی است، کشتی های خرد ساحلی که با محرکۀ بخار رود، و بعضی اسب پالانی بارکش را گفته اند، (برهان) (دمزن) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، اسب قوی بارکش، (ناظم الاطباء: بارکی)، اسب قوی و نیکو، (ناظم الاطباء)، اسب قوی، (دمزن)، و بعضی گویند نوعی از اسب باشد، (برهان) (دمزن)، و در این شعر ظاهراً رسم و عادت و طریقه است:
ای آنکه تویی چارۀ بیچارگیم
از تو صله خواستن بود بارگیم
گیرم ندهی جامگی و بارگیم
آخر بدهی سیم غلا بارگیم،
سوزنی،
،
قدرت و توانایی، (برهان) (آنندراج) (دمزن) (ناظم الاطباء)، روسپیی و قحبگی، (دمزن)، زن سیه روزگار، (دمزن)، روسپی و قحبه، (دمزن) (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، همگی و جمعاً، و یکبارگی، یک مرتبه و ناگاه، (ناظم الاطباء: بارکی)
لغت نامه دهخدا
جبل باریشا ناحیه ای است در قضای حارم از ولایت و سنجاق حلب، در جهت غربی حلب که دارای 23 پارچه قریه میباشد، پاره ای آثار عتیقه و خرابه های بتخانه و کلیسای مربوط بدورۀ جنگهای صلیبی در آنجا بجای است، (قاموس الاعلام ترکی ج 2)،
آنکه بینی باریک دارد، اذلف، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
حق تعالی را گویند جل جلاله. (برهان) (هفت قلزم). حق تعالی. (دمزن). خدای تعالی بزرگ و نیکوکار، چه لفظ بار بمعنی نیکوکار و بزرگ است و بعضی نوشته اند که حق تعالی را از آن بارخدا گویند که هر کسی را بار میدهد یعنی هر کس هر وقت ازو عرض حاجت خود میتواند کرد. (غیاث). باری تعالی که همه را بار دهد. خدای تعالی بزرگ و نیکوکار چه لفظ بار بمعنی نیکوکار و بزرگ است. (آنندراج). حق تعالی را گویند. (انجمن آرا) (جهانگیری). خداوند. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ خطی نسخۀ کتاب خانه لغت نامه). خدا. (دمزن). رجوع به شعوری ج 1 ورق 150 شود.
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
بارانداز. شهری بازرگانی که محل افکندن مال التجاره باشد. موضعی که چون انبار مال التجاره باشد واین کلمه را صاحب حدود العالم در معانی مزبور آورده است: عمان شهری است عظیم... و بارکدۀ همه جهان است و هیچ شهری نیست اندر جهان که در وی بازرگانان توانگرتر از آنجا بود. (حدود العالم). شوش، شهری است (بخوزستان) توانگر و جای بازرگانان و بارکدۀ خوزستان است و از وی جامه و عمامۀ خز خیزد. (حدود العالم). جاجرم... بارکدۀ گرگان است. (حدود العالم). بلخ... بارکدۀ هندوستان است. (حدود العالم).
رجوع به بارگاه شود، الزام و اثبات گناه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
برولا، پسر خواجه بن ییسورنویان از قوم اولقونوت، (تاریخ مبارک غازانی چ 1358 انگلستان ص 91، 97، 98 و 99)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل در 5هزارگزی شمال باختری آمل و 3 هزارگزی باختر شوسۀ آمل به محمودآباد. دشت، معتدل مرطوب، مالاریائی و دارای 170 تن سکنه است. آب آن از چشمه آغوزکنی و رود خانه هراز تأمین می شود و محصول آنجا برنج، پنبه، کنف، غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ یْ یا کَلْ لا)
خندان و خوش گرداناد ترا خدای. یا مقرب گرداناد ترا خدای. یا مهربان شواد بر تو و زود رساند تو را بمطلوب. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
در اساطیریونانی پارکها سه ربه النوع دوزخ و حاکم بر زندگی بشرند و تاروپود حیات آدمی بدست ایشان رشته شود، از این سه یکی بنام کلوتو بر ولادت فرمانروائی دارد و گلولۀ نخ بدست اوست دیگری لاسزی که دوک را چرخاند و سه دیگر آتروپس که رشته را برد، نام پردۀنقاشی از میکلانژ و آن در تالار فلورانس محفوظ است
لغت نامه دهخدا
پادشاه را گویند، (جهانگیری)، در گیلان حاکم و بزرگ را مینامیده اند و کیا نیز همین معنی را دارد و طایفه ای از حکام کیانیه سیادت داشته اند، (انجمن آرا)، مقلوب الاضافت است یعنی کیای کار بمعنی خداوند کارها که کارها بدو متعلق باشند و آن عبارت است از پادشاه و در برهان بکاف دوم فارسی بمعنی وزیر نوشته و بعضی اهل لغت بمعنی کارفرما و کاردار نیز نوشته اند، (غیاث) (آنندراج) :
ای معدن نور و صفاای شمس تبریزی بیا
کاین روح بی کار کیا بی تابش تو خامداست،
مولوی (ازآنندراج)،
، یک عنصر از عناصر اربعه
لغت نامه دهخدا
سلطان محمد پسر کارکیا ناصرکیا پادشاه گیلان (از سال 851 هجری قمری تا 883 هجری قمری پادشاهی کرده) و کتاب کنز اللغات را محمد بن عبدالخالق بنام او کرده است، (ازفهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 251)
سلطان احمد، از حکام لاهیجان: درآن منزل کارکیا سلطان احمد که سابقاً بپایۀ سریر اعلی آمده بود مشمول انواع انعام و اکرام، اجازت یافته روی بلاهجان نهاد، (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 568)
ناصر کیا پادشاه گیلان، (از فهرست کتاب خانه مدرسه عالی سپهسالار ج 2 ص 251)، و رجوع به کارکیا (سلطان محمد) شود
سلطان حسین حاکم گیلان، (از حبیب السیر ج 3 ص 345)
میرزاعلی حاکم گیلان، (از سعدی تا جامی ص 461)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ابوسعید احمد بن حکم بن خداش بن معلم بارکثی از موسی بن هارون قروی سماع کرد. (از معجم البلدان). و رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
در ص 478 ج 2 ’شرح احوال و آثار رودکی’ نام محلی بصورت بارکین آمده که نشان میدهد نزدیک بست بوده است، مؤلف قریب نیم صفحه از تاریخ سیستان نقل کرده است و این کلمه در دو جا به همان صورت تکرار شده در صورتی که در متن تاریخ سیستان ص 309 در هر دو جا بصورت پارگین است، و مؤلف این قسمت را از نسخۀ خطی متعلق به مرحوم بهار نقل کرده و چون در نسخۀ خطی ’پ’ را با یک نقطه می نوشتند کلمه را ’بارکین’ نقل کرده اند، رجوع به تاریخ سیستان ص 309 و احوال و اشعار رودکی ج 2 ص 478 و آنندراج و بارگین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
عمل بار کشیدن. مجازاً، تحمل رنج و سختی کردن. (دمزن) :
باز نگویم که ز خامی بود
بارکشی کار نظامی بود.
نظامی.
خشت زنی پیشۀ پیران بود
بارکشی کار اسیران بود.
نظامی.
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان شهریاری بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 44 هزارگزی جنوب خاوری بهشهر و شمال رود خانه نکا واقع است. منطقه ای است کوهستانی، سردسیر با 400 تن سکنه. آبش از چشمه سار و محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، عسل است. و شغل مردمش زراعت، گله داری و تهیۀ زغال، راهش مالرو است. گله داران زمستان به حدود بندر گز میروند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3). در سفرنامۀ مازندران و استرآباد چ قاهره 1342 بخش انگلیسی ص 122 قریه ای است از دودانگۀ هزارجریب و در ترجمه فارسی کتاب این کلمه حذف شده و در فهرست نیز نیامده است
لغت نامه دهخدا
باریک نای، سر یا نوک چیزی، قسمت باریک هر چیز، باریک نای چیزی، قسمت باریک آن، الاسله، باریک نای ساعد یا ارش، (از مهذب الاسماء)، باریک نای پا، نازند، باریکنای دست، قصبه
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان میانرود سفلی بخش نور شهرستان آمل. که در11 هزارگزی باختر آمل در دشت واقع است. هوایش معتدل و مرطوب است و دارای 60 تن سکنه میباشد. آبش از رود خانه ناپلارود و محصولش برنج و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل که در 12 هزارگزی شمال خاوری آمل در دشت واقع است. ناحیه ایست دارای آب و هوای معتدل مرطوب و215 تن سکنه، آب آن از رود خانه هراز و چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن برنج و صیفی و شغل مردمش زراعت است. معصوم زاده ای در آنجا مدفون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). از دیه های دابو از توابع آمل است. (از ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 152)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارخدا
تصویر بارخدا
باراله خدای متعال، پادشاه بزرگ، خداوند مولی صاحب
فرهنگ لغت هوشیار
روسی کشتیچه ناوچه قایق موتوری کشتی کوچک (بیشتر در شمال ایران مستعمل است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکاو
تصویر بارکاو
هماهنگ، موافق، موزون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکده
تصویر بارکده
بار انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارکیا
تصویر کارکیا
پادشاه، وزیر، کاردان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باریکلا
تصویر باریکلا
آفرین
فرهنگ واژه فارسی سره
خدا، خداوند، خدای متعال، باری، باری تعالی، بلندمرتبه، بلندمقام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی از دهستان چهاردانگه شهریاری بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از دهستان پایین میان رود نور
فرهنگ گویش مازندرانی
مزرعه ای در غرب بالاجاده کردکوی، بن کلاته، مزرعه ای در
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان کمررود نور، بطاهر کلا
فرهنگ گویش مازندرانی